سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبگاه حقوق و قانون
حقوق و قانون
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

قضاوت داروگونه

روزی حضرت علی(ع) داخل مسجد شد. جوانی گریان که 3-2 نفر اطرافش را گرفته و او را از گریه بازمی‌داشتند، به سوی وی آمد. حضرت علی(ع) پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» جوان گفت: «شریح قاضی درباره‌ام حکمی کرده است. نمی‌دانم چیست؟ این چند نفر پدرم را با خود به مسافرت بردند. اینان از سفر برگشته‌اند؛ اما او بازنگشته است. از حالش می‌پرسم، ‌می‌گویند که مرده است. از اموالش جویا می‌شوم، می‌گویند چیزی نداشته است. چون قسم یاد کردند، شریح گفت: ‌حقی بر آنان نداری؛ ‌زیرا قسم یاد کرده‌اند که پدرت چیزی نداشته است. پدرم که از اینجا حرکت کرد، اموال بسیاری به همراه داشت.»

 حضرت علی(ع) گفت: «پیش شریح برگردید.»

 برگشتند.

 حضرت علی(ع) به شریح فرمود: «بین اینان چگونه داوری کرده‌ای؟»

 شریح گفت: «جوان ادعا داشت پدرش که با اینان سفر می‌کرده، اموالی به همراه داشته است و چون بر ادعای خود گواهی نداشت، از ایشان قسم خواستم. همگی قسم یاد کردند که او مرده و اموالی هم نداشته است.»

 حضرت علی(ع) گفت: ‌«ای شریح، این‌گونه میان مردم حکم می‌کنی؟!»

 شریح گفت: «پس چه کنم؟»

 امیرالمؤمنین(ع) فرمود: ‌«به خدا قسم اکنون به‌گونه‌ای میان اینان داوری می‌کنم که تاکنون هیچ‌کس به‌جز داوود پیامبر(ع)، چنین داوری نکرده است.»

 آن‌گاه رو به قنبر کرد و گفت: «ای قنبر 5 نگهبان حاضر کن.»

 چون حاضر شدند، هریک را مأمور یکی از آن 5 نفر کرد.

 پس به صورت ایشان نگاه کرد و فرمود: ‌«چه می‌گویید؟ آیا تصور می‌کنید نمی‌دانم با پدر این جوان چه کرده‌اید؟»

 سپس نگهبانان را گفت که سر و صورت هریک را پوشانده و پشت یکی از ستون‌های مسجد جای دهند.

 حضرت نویسنده خود، عبیدالله بن ابی رافع را پیش خواند و گفت: «کاغذ و قلم بردار و اقرار ایشان را بنویس.»

 سپس بر مسند قضاوت تکیه زد و مردم نیز گرد آمدند.

 حضرت علی(ع) به مردم گفت: «هرگاه من تکبیر گفتم، شما نیز همه با هم تکبیر بگویید.»

 پس از آن یکی از 5 نفر را طلبید، سر و صورتش را باز کرد و به نویسنده خود گفت: «قلم در دست بگیر و آماده نوشتن باش.»

 امیرالمؤمنین از او پرسید: «در چه روزی با پدر این جوان بیرون آمدید؟»

 گفت: «فلا‌ن روز»

 - «در چه ماهی از سال؟»

 - «فلا‌ن ماه»

 - «چه سالی؟»

 - «فلا‌ن سال»

 - «به کجا رسیدید که پدر این جوان مرد؟»

 - «فلا‌ن جا»

 - «در خانه چه کسی؟»

 - «فلا‌ن کس»

 - «بیماری‌اش چه بود؟ چند روز بیمار بود؟ در چه روزی مرد؟ چه کسی او را کفن و دفن کرد؟ پارچه کفنش چه بود؟ چه کسی بر او نماز گزارد؟ چه کسی او را در قبر نهاد؟»

 چون بازجویی کامل شد، امام(ع) تکبیر گفت و مردم نیز همگی با هم تکبیر گفتند. گواهان دیگر که صدای تکبیر را شنیدند، یقین کردند رفیقشان اقرار نموده است.

 سر و صورت آن مرد را بسته و به زندانش بردند.

 حضرت دیگری را خواست و سر و صورتش را باز کرد و گفت: ‌«گمان می‌کنید نمی‌دانم چه کرده‌اید؟»

 آن مرد گفت: «به خدا من یکی از 5 نفر بودم و به کشتنش مایل نبودم.»

 امام(ع) یک‌یک را طلبید و همگی به کشتن و بردن اموال آن مرد اعتراف کردند و زندانی را آوردند. او نیز اقرار کرد.

 حضرت علی(ع) آنان را به پرداخت خون‌بها و اموال مجبور نمود




موضوع مطلب :

          
دوشنبه 91 دی 25 :: 10:4 عصر